علی کلاس چهارمی و انشاهایش
سلام دوستان عزیز
امروز یکی از خاطرات پسرم را در هفته اول مهر در مدرسه برایتان بازگو می کنم در واقع انشای خودش را راجع به خاطرات یک رزمنده عیناٌ می نویسم.(لازم به توضیح است که خودش را همرزم محمد حسین فهمیده و به نام اصغر جا زده است)
"در جنگ بودیم همه جا آتش و دود بود یکدفعه دیدیم یک تانک به ما نزدیک می شود هر چه با محمد به آن تیر زدیم تانک نترکید خیلی دلشوره گرفته بودیم اگر تانک وارد خاک ما می شد چه می شد، در همین افکار بودیم که ناگهان محمد حسین به من گفت اصغر نارنجکهایت را رد کن بیاد، هرچه اصرار کردم که اینکار را نکنم او قبول نکرد و من به ناچار به او دادم ناگهان او انها را به خودش بست و به طرف تانک دوید هرچه فریاد زدم محمد حسین مادرت و پدرت چه می شوند؟ مدرسه ات چه می شود اما او گوش نکرد و رفت، پس از چند ثانیه صدای مهیبی شنیده شد تانک منفجر شد و محمد حسین شهید شد.
یادش گرامی باد"
خلاصه اینم از پسر من، فعلاٌ خداحافظ